• ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان/ گذشتگان پل این سیل خانه پردازند (صائب)
• پرپر شدن کار مهمی نیست. مهم این است که انسان یاد بگیرد چگونه شکوفه ای سپید بر شاخساری سیاه باشد. م.ب.
• به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم/ بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم/ سخن درست بگویم نمیتوانم دید/ که می خورند حریفان و من نظاره کنم/ چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه/ پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم/ به دور لاله دماغ مرا علاج کنید/ گر از میانه بزم طرب کناره کنم/ ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت/ حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم/ گدای میکدهام لیک وقت مستی بین/ که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم/ مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی/ چرا ملامت رند شرابخواره کنم/ به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی/ ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم/ ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ/ به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
• همیشه اندکی دیوانگی در عشق هست، اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست (نیچه)
• آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفتهای؛ از این آشفتهام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم (نیچه)
• مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق/ دوستان ما بیازارند یار خویش را/ یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند/ بیوفا یاران که بربستند بار خویش را ... هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند/ گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را (سعدی)
• خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار/ من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
• عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن/ ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
• هر تیر که گردون به سوی جان من انداخت/ دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد/ چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین/ هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد/ یک هجر به سر نامده هجری دگر افتاد/ یک غم سپری ناشده غمّی دگر آمد (مسعود سعدی)
• خاکم به چشم در نگه واپسین مزن/ زنهار بر چراغ سحر آستین مزن/ انصاف نیست آیه رحمت شود عذاب/ چینی که حق زلف بود بر جبین مزن (صائب)
• زنها گلهای باغ بشریتند و بی آنها دنیا جای ملالآوری است. آنها با گردش آفتاب میرقصند و با نور ماه به وجد میآیند و گلبرگهاشان در وزش نسیم به لرزه در میآید تا دنیا جای بهتری باشد. تا به حال، فکر کردهای نسیم خوش زندگی، فرحبخشی و عطر خود را از که و از چه دارد؟ (از کتاب گمانهایی بر حسب فکر. از م.ب.)
• غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند / گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک (صائب)
• زلیخا همتی در عرصه عالم نمییابد/ به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟ (صائب)
• حوا چو نیست، تو خود آدم، چه فایده؟/ دوزخ چو شد بهشت، عزیزم، چه فایده؟/ وقتی که نیست روح من آرام غم چه سود/ ول کن نبار نور به قبرم چه فایده/ من بودم و به جرم نبودن گداختیم/ از شیونت چه بهره ز ماتم چه فایده/ گفتم که، بعد من چه فراق و چه وصل تو/ از عشق بعد موت مسلّم چه فایده؟/ چون سوختی در رمضان فراق یار/ هر سال را بنام محرم چه فایده/ خواهم جوان نشوی تو زلیخا هزار سال/ وقتی که مرد یوسفم از غم چه فایده؟/ من رفتم و تو نیز به راهی دگر شدی/ دیگر ز اشک و آه دمادم چه فایده/ چون خون من بریخت ز شریان روزها/ از چسب زخم بستن و مرهم چه فایده/ باغم چو سوخت از تب بیآبی زمین/ فرداش از دمیدن شبنم چه فایده/ سرطان که چنگ زد به سر قلب آدمی/ از خوردن مفرح اعظم چه فایده/ بگذار تا به حال خودم باشم ای رفیق/ آدم چو مرد بودن آدم چه فایده؟ (م.ب.)
• ای غافل از آرایش هنگامه تجدید/ هر دم زدنت آینه صبح الست است/ بیدل دو سه دم ناز بقا مفت هوسهاست/ ما صورت هیچیم و جز این نیست که هست است
• جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من/ خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من (صائب). رفتگان را فراموش نفرمایید.
• گریزد لشکر خواب گران از قطره آبی/ به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن. صائب
• آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر؟ قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟/ گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر؟/ آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر؟/ باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار/ جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر/ کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی/ ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر/ آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان/ آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر/ دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب/ طرفه میدارم که بی دلدار چون بردی به سر/ گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز/ عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
• اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند/ کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند/ لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز/ پیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند/ آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر/ شیرین لبان نه شیر که شکر مزیدهاند/ پندارم آهوان تتارند مشک ریز/ لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریدهاند/ رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد/ کاین حوریان به ساحت دنیا خزیدهاند/ آب حیات در لب اینان به ظن من/ کز لولههای چشمهٔ کوثر مکیدهاند/ دست گدا به سیب زنخدان این گروه/ نادر رسد که میوهٔ اول رسیدهاند/ گل برچنند روز به روز از درخت گل/ زین گلبنان هنوز مگر گل نچیدهاند/ عذر است هندوی بت سنگین پرست را/ بیچارگان مگر بت سیمین ندیدهاند/ این لطف بین که با گل آدم سرشتهاند/ وین روح بین که در تن آدم دمیدهاند/ آن نقطههای خال چه شاهد نشاندهاند/ وین خطهای سبز چه موزون کشیدهاند/ بر استوای قامتشان گویی ابروان/ بالای سرو راست هلالی خمیدهاند/ با قامت بلند صنوبرخرامشان/ سرو بلند و کاج به شوخی چمیدهاند/ سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ/ کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویدهاند/ ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد/ کز کودکی به خون جگر پروریدهاند/ دامن کشان حسن دلاویز را چه غم/ کآشفتگان عشق گریبان دریدهاند/ در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست/ مرغان دل بدین هوس از بر پریدهاند/ با چابکان دلبر و شوخان دلفریب/ بسیار درفتاده و اندک رهیدهاند/ هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق/ نشنیدهام که باز نصیحت شنیدهاند/ زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی/ ساکن که دام زلف بر آن گستریدهاند/ گر شاهدان نه دنیی و دین میبرند و عقل/ پس زاهدان برای چه خلوت گزیدهاند/ نادر گرفت دامن سودای وصلشان/ دستی که عاقبت نه به دندان گزیدهاند/ بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار/ مردان چه جای خاک که بر خون طپیدهاند
• رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا/ با میهمان ز خانه صفا میرود برون/ یک ساعت است گرمی هنگامه هوس/ زود از سر حباب هوا میرود برون (صائب)
• لا تراقب بقلبک و عینک و همک و کلیتک الا نفسک. فاذا تجرد نفسک، رایت اذکارا فی قباب انفاسک تعمل ما لا یحسن الکیمیاء ان یعمله؛ جز نفست، مراقب قلب و چشم و هم و کلیتت مباش. اگر نفست مجرد شد، اذکاری را در قبههای انفاست میبینی که کاری میکند که کیمیا نمیتواند آن را بدان خوبی انجام دهد (مجالس احمد غزالی)