• دیگران را عیش و شادی گر چه در صحرا بود/ عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود/ تنگچشمان را نیاید روی زیبا در نظر/ قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود/ از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی/ یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود (خواجوی کرمانی)
• من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را/ به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را/ نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل/ به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را/ چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم/ که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را/ گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری/ شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را/ چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری/ نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را/ ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل/ کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را (وحشی بافقی)
• ای یار جفاکرده پیوندبریده/ این بود وفاداری و عهد تو ندیده/ در کوی تو معروفم و از روی تو محروم/ گرگ دهن آلوده یوسف ندریده/ ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند/ افسانه مجنون به لیلی نرسیده/ بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم/ چون طفل دوان در پی گنجشک پریده/ با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد/ رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده/ روی تو مبیناد دگر دیده سعدی/ گر دیده به کس بازکند روی تو دیده (سعدی)
• نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری/ عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری/ ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان/ به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری/ آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی/ یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری/ هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید/ که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری (سعدی)
• پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق/ میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان (صائب). شبی در راه سفری حال بدم ناگاه خوش شد. سببش نیافتم. بر دلم گذشت که «شاید به خاک رفتهای از ماورای خاک/ روح مرا به فاتحهای شاد میکند». نمیدانم ما بیشتر نیازمند فاتحهایم یا رفتگان؟ ولی میدانم آنان اسیر خاک نیستند، ما اسیران خاکیم. برای خودمان و رفتگان آمرزش بخواهیم در این شب جمعه نیز. م.ب.
• هرچه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن است که «ولا رطب ولا یابس الا فی کتاب مبین»؛ اما تو قرآن کجا بینی؟ هیهات! هیهات! قرآن در چندین هزار حجاب است؛ تو محرم نیستی. و اگر در درون پرده تو را راه بودی، این معنی که میرود بر تو جلوه کردی (تمهیدات عین القضات همدانی. ص 169)
• چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن/ صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن/ داشتم چون سرو از آزادگی امیدها/ من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟ (صائب)
• چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او/ سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد (سعدی)
• حکایت دل ما را کسی به دوست نکرد/ نظر به بغض غریبی که در گلوست نکرد/ چه دشمنی؟ که چنین دشمنی نبود مرا / به دشمنی، که کس این دشمنی به دوست نکرد/ تلنگری به دل چون سهتار من ننواخت/ و رحم بر غم این تار پارهپوست نکرد (م.ب.)
• تو را سری است که با ما فرو نمیآید/ مرا دلی که صبوری از او نمیآید/ جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب/ که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید/ اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش/ بد از من است که گویم نکو نمیآید (سعدی)
• سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید. هرکه عشق ندارد، مجنون و بیحاصل است. هر که عاشق نیست خودبین و پر کین باشد و خودرای. عاشقی بیخودی و بیراهی باشد. دریغا، همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی (تمهیدات عین القضات، ص98)
• خوش است خلوت اگر یار یار من باشد/ نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد/ من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم/ که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد/ روا مدار خدایا که در حریم وصال/ رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد/ همای گو مفکن سایه شرف هرگز/ در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد/ بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل/ توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد/ هوای کوی تو از سر نمیرود آری/ غریب را دل سرگشته با وطن باشد/ بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ/ چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد (حافظ)
• طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان/ گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم (صائب)
• مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشه خلوت/ ستمکاری است کز آغوش یارم میکشد بیرون (صائب)
• تفاوت در قبله عشق عارضی بود، اما حقیقت او از جهات منزه است که او را روی در جهت نمیباید داشت تا عشق بود. اما ندانم دست کسب وقت آب به کدامین زمین برد (سوانح احمد غزالی)
• خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم/ به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو (صائب)
• گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند/ ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند/ تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت/این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند/ این رسم قدیم است که در گلشن مقصود/ بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند/ گر شربت اگر زهر، به لب چون رسد این جام/ باید همه نوشید، چشیدن نگذارند/ از تربیت آب و هوا در چمن عشق/ نخلی که شود خشک، بریدن نگذارند (عرفی شیرازی)
• از آن فسرده ترم کز ملامت اندیشم/ به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟ نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا/ به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟ مرا ز یاد تو برد و تو را ز خاطر من/ ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟ (صائب)
• ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی/ من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی/ بوی یکرنگی از این نقش نمیآید خیز/ دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی/ سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن/ ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی/ دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر/ از در عیش درآ و به ره عیب مپوی/ شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار/ بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی/ روی جانان طلبی آینه را قابل ساز/ ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی/ گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید/ خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی (حافظ)
• خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست/ ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست/ هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار/ کس را وقوف نیست که انجام کار چیست/ پیوند عمر بسته به موییست هوش دار/ غمخوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ)
• ایام مبارک باد از شما/ مبارک شمایید/ ایام میآید تا به شما مبارک شود (شمس تبریزی). فرارسیدن بهار بر همراهان گرامی خجسته باد
• کنون که فتنه فرا رفت و فرصت است ای دوست / بیا که نوبت انس است و الفت است ای دوست/ دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد/ ز بس که باغ طبیعت پرآفت است ای دوست/ مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت/ بیا که صحبت یاران غنیمت است ای دوست/ عزیز دار محبت که خارزار جهان/ گرش گلی است همانا محبت است ای دوست/ به کام دشمن دون دست دوستان بستن/ به دوستی که نه شرط مروت است ای دوست/ فلک همیشه به کام یکی نمیگردد/ که آسیای طبیعت به نوبت است ای دوست (شهریار)
• در بزم دل از روی تو صد شمع برافروخت/ وین طرفه که بر روی تو صد گونه حجاب است (حافظ). پیشنهاد خانم باروتی
• کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون/ کبوتری است که میآید از حرم بیرون/ دلیل راحت ملک عدم همین کافی است/ که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون (صائب)
• دیشب داشتم تامل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تاسف میخوردم و تصمیمهایی میگرفتم. امروز عصر، پشت چراغ قرمز مرد معلولی آمد و به زور فالی به دستم داد. یکی هم برای خودم برداشتم و این ابیات آمد: • چرا نه در پی عزم دیار خود باشم/ چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم/ غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم/ به شهر خود روم و شهریار خود باشم/ ز محرمان سراپرده وصال شوم/ ز بندگان خداوندگار خود باشم/ چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی/ که روز واقعه پیش نگار خود باشم/ ز دست بخت گرانخواب و کار بیسامان/ گرم بود گلهای رازدار خود باشم/ همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود/ دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم/ بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ/ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
• زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد/ بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن (صائب)
• ندارد کیمیایی چون محبت عالم امکان / که خون از مهر در پستان مادر شیر میگردد (صائب). مطایبه شازده افسر: خط ریحان صفحه رخ تو/ ای دریغا که شد خط میخی/ بعد از این بایدت به موزه نهاد/ که شدی از بتان تاریخی. با سپاس از استاد تاجبخش
بر گردن که میتوان انداخت غیر عشق؟/ این داغ را که جای دگر خوردهایم ما! * دو فصل است تقویم دلتنگیام/ خزانی که هست و بهاری که نیست * با سپاس از فرخ حاجی علی