"روزی یک آیه با قرآن کریم"

حفظ و قرائت قرآن، قرآن پژوهی و مطالعات قرآنی-ادبی

"روزی یک آیه با قرآن کریم"

حفظ و قرائت قرآن، قرآن پژوهی و مطالعات قرآنی-ادبی

یادداشت هشتادم: ابیات و جملات ارسال شده

ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان/ گذشتگان پل این سیل خانه پردازند (صائب)

پرپر شدن کار مهمی نیست. مهم این است که انسان یاد بگیرد چگونه شکوفه ای سپید بر شاخساری سیاه باشد. م.ب.

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم/ بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم/ سخن درست بگویم نمی‌توانم دید/ که می خورند حریفان و من نظاره کنم/ چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه/ پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم/ به دور لاله دماغ مرا علاج کنید/ گر از میانه بزم طرب کناره کنم/ ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت/ حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم/ گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین/ که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم/ مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی/ چرا ملامت رند شرابخواره کنم/ به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی/ ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم/ ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ/ به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

همیشه اندکی دیوانگی در عشق هست، اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست (نیچه)

آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته‌ای؛ از این آشفته‌ام که دیگر نمی‌توانم تو را باور کنم (نیچه)

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق/ دوستان ما بیازارند یار خویش را/ یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند/ بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را ... هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند/ گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را (سعدی)

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار/ من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن/ ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

هر تیر که گردون به سوی جان من انداخت/ دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد/ چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین/ هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد/ یک هجر به سر نامده هجری دگر افتاد/ یک غم سپری ناشده غمّی دگر آمد (مسعود سعدی)

خاکم به چشم در نگه واپسین مزن/ زنهار بر چراغ سحر آستین مزن/ انصاف نیست آیه رحمت شود عذاب/ چینی که حق زلف بود بر جبین مزن (صائب)

زن‌ها گل‌های باغ بشریتند و بی آن‌ها دنیا جای ملال‌آوری است. آن‌ها با گردش آفتاب می‌رقصند و با نور ماه به وجد می‌آیند و گلبرگهاشان در وزش نسیم به لرزه در می‌آید تا دنیا جای بهتری باشد. تا به حال، فکر کرده‌ای نسیم خوش زندگی، فرح‌بخشی و عطر خود را از که و از چه دارد؟ (از کتاب گمان‌هایی بر حسب فکر. از م.ب.)

غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند / گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک (صائب)

زلیخا همتی در عرصه عالم نمی‌یابد/ به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟ (صائب)

حوا چو نیست، تو خود آدم، چه فایده؟/ دوزخ چو شد بهشت، عزیزم، چه فایده؟/ وقتی که نیست روح من آرام غم چه سود/ ول کن نبار نور به قبرم چه فایده/ من بودم و به جرم نبودن گداختیم/ از شیونت چه بهره ز ماتم چه فایده/ گفتم که، بعد من چه فراق و چه وصل تو/ از عشق بعد موت مسلّم چه فایده؟/ چون سوختی در رمضان فراق یار/ هر سال را بنام محرم چه فایده/ خواهم جوان نشوی تو  زلیخا هزار سال/ وقتی که مرد یوسفم از غم چه فایده؟/ من رفتم و تو نیز به راهی دگر شدی/ دیگر ز اشک و آه دمادم چه فایده/ چون خون من بریخت ز شریان روزها/ از چسب زخم بستن و مرهم چه فایده/ باغم چو سوخت از تب بی‌آبی زمین/ فرداش از دمیدن شبنم چه فایده/ سرطان که چنگ زد به سر قلب آدمی/ از خوردن مفرح اعظم چه فایده/ بگذار تا به حال خودم باشم ای رفیق/ آدم چو مرد بودن آدم چه فایده؟ (م.ب.)

ای غافل از آرایش هنگامه تجدید/ هر دم زدنت آینه صبح الست است/ بیدل دو سه دم ناز بقا مفت هوسهاست/ ما صورت‌ هیچیم و جز این ‌نیست که ‌هست است

جوانی برد با خود آنچه می‌آمد به کار از من/ خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من (صائب). رفتگان را فراموش نفرمایید.

گریزد لشکر خواب گران از قطره آبی/ به یک پیمانه از سر عقل را وا می‌توان کردن. صائب

آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر؟ قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟/ گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر؟/ آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر؟/ باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار/ جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر/ کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی/ ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر/ آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان/ آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر/ دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب/ طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر/ گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز/ عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند/ کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند/ لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز/ پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند/ آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر/ شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند/ پندارم آهوان تتارند مشک ریز/ لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریده‌اند/ رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد/ کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند/ آب حیات در لب اینان به ظن من/ کز لوله‌های چشمهٔ کوثر مکیده‌اند/ دست گدا به سیب زنخدان این گروه/ نادر رسد که میوهٔ اول رسیده‌اند/ گل برچنند روز به روز از درخت گل/ زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند/ عذر است هندوی بت سنگین پرست را/ بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند/ این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند/ وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند/ آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند/ وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند/ بر استوای قامتشان گویی ابروان/ بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند/ با قامت بلند صنوبرخرامشان/ سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند/ سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ/ کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده‌اند/ ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد/ کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند/ دامن کشان حسن دلاویز را چه غم/ کآشفتگان عشق گریبان دریده‌اند/ در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست/ مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند/ با چابکان دلبر و شوخان دلفریب/ بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند/ هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق/ نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند/ زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی/ ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند/ گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل/ پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند/ نادر گرفت دامن سودای وصلشان/ دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند/ بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار/ مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند

رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا/ با میهمان ز خانه صفا می‌رود برون/ یک ساعت است گرمی هنگامه هوس/ زود از سر حباب هوا می‌رود برون (صائب)

لا تراقب بقلبک و عینک و همک و کلیتک الا نفسک. فاذا تجرد نفسک، رایت اذکارا فی قباب انفاسک تعمل ما لا یحسن الکیمیاء ان یعمله؛ جز نفست، مراقب قلب و چشم و هم و کلیتت مباش. اگر نفست مجرد شد، اذکاری را در قبه‌های انفاست می‌بینی که کاری می‌کند که کیمیا نمی‌تواند آن را بدان خوبی انجام دهد (مجالس احمد غزالی)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد